براي اولين قسمت از اهنگ و ساز " آت چاپار "شروع مي كنيم
ترجمه از: عبدالحكيم مختومي
منبع : ياپراق
آيدوغدي آقا سرظهر به خانهاش برگشت و ديد كه چند مهمان انتظارش را ميكشند. با آنها سلام و احوالپرسي كرد و قوري چاي سبز دم كشيده جلوي آنها گذاشت و يكي را هم به پيش خودش كشيد. ميهمان سكوت را شكست:
ـ خسته نباشيد، آي دوغدي آقا
ـ زنده باشيد فرزندانم. البته كشاورزي امسال زياد هم خستگي ندارد. خوب جوانها كاري اگر داريد بفرماييد
ـ آيدوغدي آقا، ما از «قاضي اوي»1 ميآييم. ميخواهيم زندگي برادر كوچكمان را سروساماني بدهيم. «بخشي»2 ميخواستيم براي عروسياش. صحت چوپان كه بگوييد، اهالي آن اطراف ما را ميشناسند.
ـ پس خبر خوش آمدهايد بگوييد الهبرديجان را ميخواهيد نه من را بسيار خوب. ان شاءا... معطل نميكند و حتما ميآيد.
آن روز گذشت و سه روز بعد، الهبردي به خانه برگشت. آيدوغدي آقا از لحن سلام دادنش فهميد كه چه اندازه خسته است. اما پيغام مهمانان روستاي «قاضي اوي» را پيش از هر چيزي به او رسانيد. الهبردي كفشهايش را نكنده روي زيرانداز دراز كشيد. بعد هم نفسي عميق كشيد و گفت:
ـ پدرجان عروسي جاي خود دارد، دروي محصول را كي شروع كنيم؟ من كه روزها در خانه نيستم و نميتوانم كمكتان كنم.
ـ تو غصهي آن را نخور پسرم بخشي فرزند مردم است. وقتي به درد مردم بخوري، مثل اين است كه به پدرت كمك كردهاي
الهبردي در سكوت سقف خانه را مينگريست. آيدوغدي آقا ادامه داد:
ـ پسرجان پدر و مادرت خودشان از عهدهي كارشان بر ميآيند. تو برو، چون وقتي تو هم سروسامان گرفتي و عروس به خانه آوردي، شايد مشكل باشد و نتواني اينجا و آنجا بروي.
- اين هم حرفي است. نميتوانم هر جا كه ميروم او را هم با خود ببرم. راستي آن موقع چه بايد كرد؟
ـ پسرم مثالي برايت ميآورم: «در روستايي دور، دختري زندگي ميكرده كه عاشق ساز و آواز بوده است. روزها ميگذرد و سرانجام پدر و مادرش او را به يك بخشي جوان ميدهند. روزي عروس به خانهي پدرش ميآيد. همسايهها دورش جمع ميشوند و احوالش را ميپرسند. بالاخره از حال و روزگار داماد سؤال ميكنند. عروس كه از شوهربخشياش دل پري داشته، ميگويد: «نمك به زخمم نپاشيد اگر قرار باشد دوباره شوهر كنم، نه تنها با يك بخشي ازدواج نميكنم; بلكه عروس كسي هم نميشوم كه در روستايش يك بخشي زندگي ميكند». فرزندم ميخواهم همين مشكل را با تو در ميان بگذارم، اگر عروسمان از اين عروسها باشد...
الهبردي خندهاش را خورد و با جديت گفت:
ـ پدرجان ما از آن دخترها نميگيريم. همه كه مثل هم نيستند...
ت* ت
«الهبردي بخشي» روز چهارم موقع غروب به روستاي قاضي اويي رسيد. صحت چوپان او را به گرمي پذيرفت و شترش را در جايي بست. به گرمي با او احوالپرسي كرد:
ـ بخشي با اسمت آشنا هستم. آفرين بر تو خواستهي ما را به جا آوردي. ان شاءا... صحيح و سالم كه رسيدهايد؟ مردم «آخال»3 چطورند؟
ـ همه به شما سلام رساندند.
ـ از همهشان ممنونم. زنده باشند.
هنوز تعارفات صحت چوپان تمام نشده بود و به داخل خانه نرفته بودند كه چشمان بخشي به شعلههاي آتشي كه از دور ديده ميشد، افتاد. بخشي به اطرافيان رو كرد:
ـ ببخشيد آن شعلههاي آش از قبل هم بود؟ يا...
در همين لحظه صداي هراسيدهي جارچيها در اطراف پيچيد: «آهاي مردم هر كس اسب دارد، سوار اسبش شود و آماده باشد. ياغيهاحمله كردند...[اين ياغي با ياغي زبان فارسي فرق دارد ياغي در تركمني بيشتر دشمني كه در حال حمله است را ميگويند-ع دلنواز]... حمله كردند آهاي
همه سوار بر اسب آمادهي جنگ شدند. بخشي هم بدون هيچ سلاحي سوار بر شترش شد و با آنها همراه شد. نميدانست چه كار كند. به اين طرف و آن طرف ميرفت و حيران بود. با خودش گفت:
ـ چه كاري از دستم بر ميآيد؟ توي اين اوضاع چه كسي مرا ميشناسد؟ هيچكس. شايد بتوانم سردستهي ياغيها را پيدا كنم. اگر پيدايش كنم با او صحبت ميكنم. ميگويم من سلاح ندارم; اهل جنگ نيستم. مردم بيگناهند. چرا ميكشيد؟
از شترش سر خورد. دوتارش را به دست گرفت و درميان تاريكي ناپديد شد. از بين «چتيها» و «سازاقها»4 گذشت و آرام طرف ياغيها رفت. به چادر سردستهي آنها نزديك شد. همين كه خواست داخل شود نگهبانها او را گرفتند. او را كشان كشان طرف سردسته بردند. سردسته تا او را با آن هيبت ديد، ابروهايش را در هم كشيد:
- اين ديگر كيست؟ از كجا پيدايش كرديد؟
- خودش آمد
- كي هستي؟ حرف بزن؟
- من بخشي هستم.
- بخشي چه كساني؟
- بخشي تركمن هستم.
- من هم تركمنم; ولي بخشيهايي مثل تو بدردم نميخورند. بگو ببينم، براي چه آمدي؟
- من آمدم تا خواهش كنم خون بيگناهان را نريزيد.
- كدام بيگناهان؟ من كه به ميل خودم خون نميريزم. ما افراد خان هستيم. فقط دستور خان را اجرا ميكنيم. اگر از جانت سير نشدهاي دوتارت را بگير و تا وقت داري از اينجا دور شو
بخشي را كشان كشان از چادر بيرون بردند و در دل شب، هول دادند و رفتند. او در حالي كه دوتارش را بغل كرده بود به زمين افتاد. به زمين چنگ زد. نميدانست در آن تاريكي مطلق چه كند. آرام آرام به جايي كه شترش را رها كرده بود آمد. شتر همان جا مشغول خوردن برگهاي «چتي» بود. سوار شد و به طرف محل زد و خورد حركت كرد. در آن تاريكي معلوم نبود چه كسي با چه كسي ميجنگد. نميشد در ميان ان همه سروصدا با كسي صحبت كرد. بخشي ميخواست فرياد بزند: «آهاي ياغيها جنگ را بس كنيد. خوب فكر كنيد با چه كسي داريد ميجنگيد؟». اما ميدانست هر قدر هم فرياد بزند، نميتواند آن غوغا را بخواباند. به ناچار در جايي ساكت و آرام مشغول تماشاي جنگ شد. در همان موقع كسي آمد و افسار شترش را گرفت و به طرف جلو كشيد. بخشي ترسيد و خود را روي ماسهها انداخت. خوب كه دقت كرد صحت چوپان را ديد. او را در آغوش گرفت و پرسيد:
- تو چطور در اين شلوغي مرا شناختي؟
- همه از كوچك و بزرگ سلاح به دست دارند. هر كسي براي نجات خودش تلاش ميكند. تنها تويي كه يكجا ايستادهاي و زل زدهاي مگر ميشود وقت جنگ اين طور ايستاد؟ همراهم بيا. ياغيها را فراري ميدهيم. حالا ديگر آنها شروع به عقبنشيني كردهاند. تمام فكرم تو بودي. اين طرف و آن طرف زدم، پيدايت نكردم. با خودم گفتم نكند چيزيت شده باشد. خيلي ترسيدم. آخر تو مهمان من هستي...
آن شب، هر طور كه بود، جنگ با رشادت مردم، پايان يافت و ياغيها پراكنده شدند. صبح زود مردم روستا كشتهشدگان را به خاك سپردند.
فرداي آن شب، صحت چوپان به جاي آلاچيقهاي جشن عروسي، سايمن5هاي عزا برپا كرد و در موقع روانه كردن بخشي به او گفت:
- سفر بخير بخشي اگر خدا قسمت كند دوباره عروسي راه مياندازيم.
***
وقت نماز عشاء بود كه «جوما چوپان» با شنيدن صداي پارس سگها چاكمن6 را روي دوشش انداخت و بيرون آمد. بخشي را ديد كه برگشته است:
- چي شده بخشي ان شاءا... خير است؟
- جوما آقا، حالتان چطور است؟ دامها امن و امانند يا نه؟
- خدا را شكر حالا بيا خانه و خستگي در كن. ببينم چي شده؟ صدايت طوري ديگر شده است
- جوما آقا هم صدايم طوري شده و هم صورتم فعلا بهتر است يك قوري چايي به من بدهي تا خستگي در كنم. بعد ماجرا را تعريف ميكنم.
- اي بابا يك قوري چاي كه گفتن ندارد
- جوما آقا من چيزي ميگويم و تو چيزي ميشنوي...
بخشي در حالي كه قوري چاي جلويش بود هر چه ديده بود براي جوما آقا تعريف كرد و گفت: «آنچه را كه ديدهام اگر با زبان دوتار بيان نكنم، با حسرت خواهم مرد. هنوز هم دلم ميلرزد».
دوتار بخشي شروع به زاري كرد. جوما چوپان هر از گاهي سرش را با تأسف تكان ميداد و لبش را ميگزيد و ميگفت: «عجب... عجب... پس اينطور... الهي ريشهي ظلم و جور بسوزد».
صداي غمگين دوتار بخشي در صحرا پيچيد. بخشي با سازي كه مينواخت از غم و غصهاش ميكاست. او نفس راحتي كشيد و با صدايلرزاني گفت:
- جوما آقا شما اولين كسي هستيد كه اين «مقام»7 را ميشنوي. اين مقام را به آن جوانان كشته شده، هديه ميكنم و اسمش را «آت چاپار» ميگذارم.
و چند بار ديگر نيز اين ساز را نواخت.
***
«آت چاپار8» سازي غمانگيز و پرماجراست و به همين خاطر بخشيها شعرهاي «آغلارينميگريم» را از داستان «حويرلوقغا همرا»9 و «يار سندنيار از تو» را از «ذليلي»10 با اين ساز ميخوانند.
زيرنويسها:
-1 نام منطقهاي است.
-2 خواننده تركمن.
-3 نام منطقهاي است.
-4 «چتي» و «سازاق» نام دو گياه به زبان تركمني است.
-5 سايمن: چادر عزا.
-6 چاكمن: باراني; پوشش زمستاني.
-7 مقام (موس'.): پردهي موسيقي، نوا.
-8 آت چاپار به معناي «اسب ميتازد» است.
-9 حويرلوقغا همرا: نام داستاني تركمني است كه از زبان بخشيها به روزگار ما رسيده است.
-10 ذليلي: شاعر قرن نوزده تركمن.
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
سلام دوست عزیزومحترم
Post a Comment