عثمان دلنواز : فقط اينو بگم كه نويسنده اين مطلب تو اينترنت يه خانومه از طنزها و تيكه انداختن هاي اين متن خوشم امده بود و يه نكته جالبه كه اطرافيان اين آقا پسر عينه اطرافيان منند
***********************************************
امروز رسیدم به مراسم خواستگاری خان داداش -که اگر فقط چند ثانیه کلام یا نگاه کوتاه هم با این بشر ردو بدل کرده باشید میبینید که خواستگاری چه وصله ناجوری میشود به قبای خلقیاتش-
همین اولش بگویم که اصرار خودش بود، وگرنه من و باقی خانواده آستینی برایش بالا نزده بودیم. یکی از همان عصرهای شلوغ تابستان امسال تهران بود، کفشهای مشکی ورنی سوغات رسیدهاش را پوشید و ما هم همگی کفشهای ورنی مشکیمان را با او سِت کردیم و تا میشد کیف و شال و لباسمان را در رنگهای سفید و سیاه پوشیدیم
و دست آخر مادرم - که به شوق مرد شدن پسرش خندهاش بند نمیآمد- عینک آفتابیاش را زد بالای سرش و با یک ژست تمام قد که انگار از همین الان پر ازحسودی باشد گفت
"به من که نمیاد مادرشوهر بشم به این زودیها ولی بریم" و ما آماده
رفتن شدیم. قصه دسته گل خریدن خودش مثنوی هفتاد من است، که آدم با یک فخر خاصی توی گلفروشی بین سطل گلها راه میرود و برای اولین بار، رد نگاه آدم اول به قیمتها نمیافتد
.
بعد این کارگرهای گلفروش انگار شامهشان دامادیاب داشته باشد یا چیزی، همان وقت ربان بستن
با نیش باز میگویند "مبارک باشه آقا داماد". خانم و آقایی که شما باشید، همانجا انگار که تلنگر واقعیت زن گرفتن به پیکر کادوپیچ داماد پاکتی ما خورده باشد، بنای ناسازگاری گذاشت که "آخ، من یادم نبود که با فلانی قرار داشتم امشب" و طوری نگاه میکرد که یعنی حالا جان من بزارید من برم... خلاصه ما از آنجای کار تا حوالی صاحبقرانیه قیافهی سرتاپا ندامت خان داداش را به باد خنده گرفتیم و با مسخرهگی هرچه تمامتر برایش "امشب چه شبیست" خواندیم و من یک لِکچِر ده پانزده دقیقهای از واقعیتهای تلخ زندگی برایش دادم و مادرم هم مرتب صبوری و گذشت خودش را که زندگی را با چه هنری به آنجا کشانده بود به رخش میکشید که یعنی "کار هرکس نیست خرمن کوفتن" و خواهر کوچیکه با شیطنت مرتب دستمال به دستش میداد که یعنی عرقت را پاک کن و میزد روی شانهاش و اشاره میکرد که تو برو همان مسافرکشیات را بکن برادر، و او هم یقهاش را با دست هی بازتر میکرد و با یک خندهی هیستیرک بیسابقهای به گلها نگاه میکرد و میگفت "اگه قبول کنن چی؟" بعد در یک سکوت عمیقی غرق میشد و ما از خنده ریسه میرفتیم... تا اینکه، عروس با آن موهای هایلایتدار آنچنانیاش و با اندام ظریفی که در یک ساتن زنگاری پیچیده بود با آن لبهای سرخ سرخش، آهسته و خرامان -روی پاشنه بلندها- چای معروف هل دارش را آورد...ا